گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را
تا زودتر از واقعه گويم گله ها را
چون آينه پيش تو نشستم که ببيني
در من اثر سخت ترين زلزله ها را
پر نقش تر از فرش دلم بافته اي نيست
از بس که گره زد به گره حوصله ها را
ما تلخي نه گفتنمان را که چشيديم
وقت است بنوشيم از اين پس بله ها را
بگذار ببينيم بر اين جغد نشسته
يک بار دگر پر زدن چلچله ها را
يک بار هم اي عشق من از عقل مينديش
بگذار که دل حل بکند مسئله ها را
شاعر باید در مقام رسالت به ظهور اجتماعی خویش برسد. ظهور اجتماعی در حقیقت اعلان آن رسالت در قاب همان کتاب است. هر گردی گردو نخواهد بود و هر برافروخته چهره ای، دلبر !
پس چه بسیار کتاب هایی که باید جمع شوند و چه بسیارانی که تنها ادای شعر و شاعری هستند. در غوغای این بازی ناشمار همواره و در تکرار، باید بتوان سره از ناسره را یافت. محمد علی بهمنی یکی از آرام ترین های اهل نمود حوالی بزرگان حضرت شعر بود. در چند دیداری که به بهانه های مختلف در شورای شعر ارشاد تا محفل و جشن تولدی، بدست می آمد از مشخصات خاص؛ سکوت، ادب، فروتنی و مهربانی سرشار بود.
غزل معاصر ایران بعد از حسین منزوی و هوشنگ ابتهاج، کسی را به قامت او ندیده است. اگر چه جوانان خوبی در حال فروهشتن خویش به سر می برند اما هنوز آن پختگی رسالت گونه که سر به پیشی شاعر در منطق عملی زیست را بیش از منطق علمی فریاد کند، در کمتر ایشان به هویدا و تشخص می رسد. به نحوی باید گفت اوئیت در شاخص بارز هویت انسان ایرانی، توان استمرار در حکمت ملی را نداشته و غزل در ایشان، هنوز مسافری در راه است. این یک قاعده ی اساسی در فرهنگ ملی ماست که شعر باید مبین آشکار حکمت ملی باشد و بس. راهی به جلو باز کند و سری از اسرار را بشکفد.
از این جهت حافظ به عنوان انسان ایرانی قرن هشتم می فرماید:
نه هر که سر بتراشد قلندری داند
نه هر که آینه سازد سکندری داند
شعر یک تلاش مجدانه از درون دهلیز جان شاعر است.
جنگ خرد با اهریمن در انتقال نور به جان.
جان بینی؛ از صفات شاعر آن بزرگ است.
سخن؛ نتیجه ی ترجمان نور بر جان یا نفس شاعر است.
مرتبه نفس در شاعر در نسبت با نفس کل معنا می گیرد.
مرتبه خرد با عقل کل.
آینه ساختن ؛ اشاره به حدود این مرتبه در ارتفاع تماشا دارد.
همت شاعر در درک طوبای معرفت یار، حجت تماشای اوست.
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست
میزان تماشا در سخن پیاده می شود. و الا بلغور حروف است و آش نفس در مرتبه ی تنزل عقل. چنین اثری انسان ساز نخواهد بودن.
بی راه نیست که فردوسی پدر می فرماید :
خرد گر سخن برگزیند همی
همان را گزیند که بیند همی
و سپهری این دردانه ی آخرین ها در استمرار آن حکمت می گوید ؛
به تماشا سوگند
و به آغاز کلام …
شاعر تا نبیند حق سخن پراکنی ندارد.
در آن زمان است که حق نمود دارد و اعلام رسالت. و این رسالت، نشانه ای است از مراتب کشش در جستجوی حقیقتی که تنها و تنها در طی مراتب کوشش برای او بدست آمده است.
عبور از نبوت تعریفی به نبوت تشریعی آغاز پیغام حضرت شاعر، برای ماهیان سر به گریبان آب ها خواهد بود.
دریا شدم به حسرت طوفان خاطرت
بر گرده های موج تماشا نراندی ام …
جایی که عشق بر مقام عقل استوار می شود و نظر بازیدن بر اهل معنا آشکار.
در نظر بازی ما بی خبران حیرانند
من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند.
آری! نمودن به مفهوم اعلام رسالت در بیان سخن را نمی توان کار هر کس دانست مگر به سهم دولت بلند حضرت عشق. آنجا که :
و عشق تنها عشق، ترا به گرمی یک سیب می کند، مانوس !
چه ؛
شاعران؛ وارث آب و خرد و روشنی اند.
به بهانه ی درگذشت مردی که حوصله ها، برای بافت قالی جانش بهم گره می زد. مردی که می خواست شاید این بار عشق مسئله اش را حل کند. عقل کوتاه بیاید و بنشیند سر یک وعده از صبحانه ی وحدت با او. آن هم در راهی که به قول شهریار :
با عقل آب عشق به یک جو نمی رود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم
.
.
محمد ثابت ایمان